نگفتی بعد از تو به سر آن خیابان معروفمان چه خواهد آمد از بس که عابر به خودش نمیبیند؟؟؟
نگفتی آن کافه چی که عادت کرده بود برایمان قهوه بیاورد بعد از رفتنت از کار بیکار میشود؟؟؟
نگفتی گل فروش سر خیابانتان دیگر آن رزهای قرمز و سفید را برای چه کسی دسته کند؟؟؟
نگفتی دخترک فال فروش سر خیابان دیگر یوسف گمگشته بازآید به کنعانهایش را به چه کسی بدهد؟؟؟
نگفتی دیگر آن مرد جوان توی کتاب فروشی نبش فلسطین برای چه کسی از کتابهای جدید حرف بزند؟؟؟
اصلا همه اینها به کنار،
نگفتی یک نفر،چه جوری بعد از تو
بعد از رفتنت،
بار این همه خاطره را،تنهایی به دوش بکشد و نمیرد؟
تو نمیدانی اما …
از وقتی عاشقت شدم
هیچ چیز سر جایش نیست!
دنیا با تمام بزرگی اش این روزها برایم
شبیه به نقطهی کوچکی شده است
که تو روی آن ایستادهای …
که هر چه میبینم
هر چه میشنوم
به هر طرف میروم "تویی"
اما همین که به داشتنت فکر میکنم
و بودنت را میخواهم
تمام راهها آنقدر دور و دراز میشوند
که هر چه میروم
به تو نمیرسم …
.
من تو را میشناسم
از هزاران سال پیش...
و انگار هزاران بار تو را دیدم و با هر بوسه ات هزار بار جان دادم و دوباره جان گرفتم ...
انگار هزاران بار با تو زیر باران بودم
روی برفها پا به پایت قدم زدم،
شبهای گرم تابستان با تو روی ماسهها نشستم و به بیکرانی دریا چشم دوختم و روزهای بهاری زیر درختهای پر از شکوفه با تو شعرها خواندم!
انگار هزاران بار دست در دست تو در دشتها دویدم،
با تو بر فراز کوهی بلند ایستادم و باد از زیر روسری ابریشمیموهایم را در هم ریخته...
انگار هزاران بار سوار بر اسبت با تو تاخته ام،
در جادهای به مقصد بهشت!
هزاران ترانه با تو خواندم
هزاران بار با تو رقصیدم
هزاران بار همرزمت بودم و دوشادوش تو جنگیدم، اما نه ...
انگار هزاران بار با گوشهی روسری ام از تفنگت گرد و غبار گرفتم، با چشمان غمگین تا سر جاده به بدرقه ات آمدم، پیشانی بر پیشانی ات گذاشتم؛ لبهایت را بوسیدم و در دلم برایت دعا خواندم!
من تو را میشناسم ...
و انگار از همان اولین روز، روی پیشانی ام درست همانجایی که تقدیر آدم را مینویسند خدا با دست خودش نام تو را نوشته ...
جوری که در هزاران زندگی قبلی با تو بودم و در هزاران زندگی بعدی باید همراهت باشم
من تو را میشناسم و میدانم یک روز در یک خیابان شلوغ، در یک عصر بارانی تو هم پیدایم میکنی
آنوقت با تعجب به چشمهایم نگاه میکنی و میگویی :
خانم شما چه آشنا ...؟!
«من عاشق تو هستم»
و آنروز تو هم میفهمی
مرا
بسیار
عاشقی...
هواے دونفره
هیچوقت نفهمیدم ڪدام هواست
آخر هواے تووووو
سر به هوا همیشه به سرم میزند
فرقے هم نمے ڪند غروبِ بارانیِ پاییز باشد
یا لنگِ ظهر در دل تابستان
شبِ سرد در چله یِ زمستان باشد
یا صبحِ روح انگیزِ بهار
هواے من ، به هواے تو همیشه دونفره است....
بیچاره پاییز …
دستش نمک ندارد!
این همه باران به آدمها میبخشد اما
همین آدمها تهمت ناروای خزان را به او میزنند …
خودمانیم …
تقصیر خودش است؛
بلد نیست مثل «بهار» خودگیر باشد
تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه
سال تحویلی را هدیه دهد!
سیاست «تابستان» را هم ندارد که
در ظاهر با آدمها گرم و صمیمیباشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند …
بیچاره …
بخت و اقبالِ «زمستان» هم نصیبش نشده که
با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد!......
همه مان نیاز داشتیم به یک نفر ؛
یکی که در مقابلش بایستیم ، بغضمان را از دریچهی چشمانمان بیرون بریزیم و صادقانه اعتراف کنیم که ؛ خوب نیستیم ! که کم آورده ایم ! مدتهاست که کم آورده ایم ...
کسی نبود و ما اشکی نریختیم ،
نقابِ لبخند زدیم و تظاهر کردیم که همه چیز خوب است ...
ما خودمان و اشکهایمان را انکار کردیم ،
ما به احساساتِ خودمان پشتِ پا زدیم ،
روی زخمهای روحمان راه رفتیم و پای احساسمان را فلج کردیم
و این خوب نشدنها ،
و این در خود فرو رفتنهای پی در پی ؛
تاوانِ همان تظاهرهایی است که به شادی کردیم و
بغضهای بی پناهی که بی رحمانه بلعیدیم ...
ما فقط نیاز داشتیم گاهی حالمان بد باشد ،
گاهی اشک بریزیم ، گاهی قوی نباشیم و پشتِ امنیتِ نگاه کسی پناه بگیریم .
حالا ما پُریم از دردهای تلنبار شده ؛
چون همه را داشتیم ،
اما کسی که باید را نداشتیم !!!!
🌺🌺🌺❤️❤️
دست نیافتنی ترین موجودِ دنیایِشان باش!
آنقدر دور که فقط بتوانند
چشم اندازِ زیبایِ تو را ببینند.
و قلبشان با دیدنت ضرب بگیرد.
و داشتنت تنها آرزویِشان باشد.
همانقدر که دوری همانطور هم قوی بمان,
که هیچ بادی درختِ بیدِ وجودت را نلرزاند.
برایت بجنگند...
که همیشه ترسِ از دست دادنت
وجودشان را به لرزه در بیاورد...
آدمها چیزهایی را که راحت بدست میآورند راحتر هم از دستش میدهند...
شنیده بودم مردها عاشق ڪه باشند،
شاعر هم مے شوند...
مردِ من اما
شعر گفتن اگرچه بلد نیست
خوب بلد است غزل لابلاے موهایم ببافد...
و من یقین دارم
چنین ڪار ظریفی
از چنان دستهاے مردانه ای،
فقط به شرط عشق برمے آید!
🍃
شاید رها شدن و تنها موندن ترسناک ترین حس دنیا باشه
اما بی تفاوتی نسبت به رفتن آدمها، یه حس پر از قدرته
وقتی رهام کردی و رفتی
فکر کردم جایی که وایسادم ته دنیاست
فکر میکردم دیگه نفسم در نمیاد
انگار یکی وایساده روی گلوم و میخواد خفم کنه
فکر میکردم تموم شدم
اخر کارمه
دیگه عاشق نمیشم
دیگه کسی نمیتونه مثل تو منو به وجد بیاره
دیگه هیچ کسی نمیتونه قدر تو توی قلبم جا بشه
ولی رفتنت ته دنیا نبود
اکسیژن کم نیومد
خفه نشدم
تموم نشدم
من بعد تو قوی ترین آدم روی زمین شدم
حالا یه آدم بی تفاوتم
که هر کسی بخواد بره
خودم براش چمدون میبندم....
🦋
آنقدر نگذاشتی ببوسمت که بوسیدن را هم ممنوع کردند!
و حالا هم نفسهامان به شماره افتاده، مثل عشق سالهای وبا!
لعنت به تو،
لعنت به من،
لعنت به همهی ما!
بخاطر همهی بوسههایی که از هم دریغ کردیم...
اگر زنده ماندی از طرف من به تمام مردم دنیا بگو:
تا میتوانید همدیگر را ببوسید!
نسل ما همه مُردند در عصر یخبندان!
عصری که بوسیدن، حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش!
به همهی دنیا بگو ما را نامهربانیها کشت نه جنگهای صلیبی و نه طاعون و نه سل و نه کرونا....😔
تعداد صفحات : 0