سرش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
احساساتی در این جهان هست که بعضیها تجربه اش میکنند و بعضی دیگر نه، بعضیها با آدمهای اطرافشان تجربه میکنند و بعضی با آدمهای دوردست، بعضیها با آدمهای ممکن که آخرش به هم رسیدن است و وصال و بعضیها با آدمهای ناممکن...
و شاید برای عدهای تجربه کردنش دلچسب باشد حتی در شرایط سخت!
و برای عدهای دیگر نه...
میپرسد: تا حالا یک جایی از زندگی ات مجبور به خداحافظی شدی؟
از کسی که خیلی دوستش داری ...
یک خداحافظی در ظاهر بی رحمانه، اما
پر سوز و گداز؟ اما جان فرسا..؟
تا حالا به خودت قول دادی یادش را برای همیشه ببوسی و کنار بگذاری؟ به خودت قول دادی که فراموشکار و بی اعتنا شوی به خواهشهای دلت و به هر حس
عاشقانهای که در این دنیا رد و بدل میشود؟ اما باز با کوچکترین بهانهای دست و دلت لرزیده، قول و قرارهایت یادت رفته و قلبت تندتر تپیده؟ خاطرهها در سرت چرخیده، دلتنگی به سمتت هجوم آورده، بغض تسخیرت کرده، دیوار محکمیکه دور خودت کشیدی فرو ریخته و یکدفعه با تمام وجود همانی را خواستی، که خواستنش را برای خودت ممنوع کرده بودی؟
یا هر وقت از فراق، دوری و نرسیدن شنیدی به فکر فرو رفتی و راه نفست بند آمده؟
شاید اگر کسی آن احساسها را تجربه نکرده باشد این کلمهها برایش معمولی یا کم ارزش به نظر بیایند اما آنکس که تجربه کرده میداند که این کلمهها این حس و حالها چقدر احترام دارند و نمیشود انکارش کرد...
هر دو، به دوردست خیره مانده ایم...
دارم به این فکر میکنم که دانستن، چه موهبت بزرگی است!
اینکه وقتی کسی از عشقش برایت تعریف میکند و از تلخیها و شیرینیهایش
میگوید، تو میفهمییعنی چه!
اینکه وقتی یک نفر با شنیدن یک اسم چشمهایش برق میزند یا اشکش جاری میشود، روی لبهایش لبخند مینشیند یا سکوت، و تو میفهمییعنی چه،
و آدمیکه خودش تا مغز استخوانش این تلخیها و شیرینیها را چشیده خوب
میداند وقتی میگویند عشق...
این عشق و عاشقی چه داستانها دارد!
سرم را به سرش تکیه میدهم
به سلامتیِ غم قشنگِ دنیا
به سلامتیِ عشق...